عقیقِِ یار



بسمه تعالی

 

مقدمه

سپاس مخصوص خداوندی است که از هیچ آفرید و لایق ستایش است.از آدم هدایت انسان را شروع کرد و با خاتم خویش،کمال را به انسان نشان داد.

.سپس علی بن ابی طالب را به میدان آورد و جهان بی نیاز شد

.خداوند متعال،غصب کنندگان خلافت حقش را لعنت کند که دنیا را رو به نابودی بردند

.زبانم از شدت غضب،بر آن ملاعین ناتوان است که چه ها کردند با دل دردانه ی رسول الله(ص) و اولین آفریده ی کل هستی

 

نوشته ی پیش روی شما،داستانی تاریخی-تخیلی ست که البته بی شباهت به تواریخ واقعی ما نیست

 

 این ماجرا در کشوری تخیلی،رخ میدهد و هیچگونه سند تاریخی ندارد،لکن نویسنده این داستان،فرض را بر این گذاشته که این .ماجرا برای پیش از بعثت پیامبر است و پایان فصل سیزدهم،با بعثت پیامبر،به پایان خواهد رسید

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین،بولایه مولانا امیر المونین

 

میرزای غریب

 

 

 

 

 

.صدای نیزه ها به گوش می رسد

کشته ها از هزار نفر هم رد شدند و جنگ رفته رفته،رو به پایان است.قباد کبیر،دیگر به پیروزی خویش و یارانش در این دفاع مقدس،ایمان دارد

.فرامرز شاه،کشته شد و حسرت فتح کشور رودبار کلا را با خود به گورش برد

رودبار کلا.رودبارکلا.رودبارکلا

کشوری که مردمانش به زبان فارسی صحبت می کنند و دینشان دینی ابراهیمیست. نه یهودی و نه مسیحی؛زیرا قباد کبیر،علاقه ی عجیبی به خلیل الله دارد و مردمانش را به یکتا پرستی و دین ابراهیم دعوت می کرد.

مردمانی خوب و خون گرم و ستم دیده؛ولی دیگر این سختی ها به پایان رسید؛چرا که بالاخره لشکریان فرامرز شاه ستمگر،به زانو در آمدند و کشورشان را دو دستی تقدیم رودبارکلا کردند؛کشور وسیعی به نام سقندیکلا که لشکری عظیم داشت و همیشه چشمش به دنبال میراث و غنائم رودبارکلا بود،ولی آنها با پادشاهی طرف بودند که خداوندش برایش بس بود

 

حال بعد از آخرین جنگی که بین این دو کشور رخ داد که صد البته شروع کننده ی جنگ سقندیکلا بود،رودبار کلا پیروزیه عظیمی به دست آورد و علاوه بر حفظ کشور خویش،کشور سقندیکلا را نیز تسخیر کرد

 

قباد کبیر،فرمان داد که اهالی دیار سقندیکلا که قربانی ظلم های متعدد فرامرز خبیث بودند،حال در آغوش کشوری امن،می توانند در آرامش زندگی کنند و خسارت هایی را که جنگ اخیر به آنها زده است را از خزانه ی عظیم کشور رودبارکلا که حال سقندیکلا را نیز گرفته،دریافت کنند

اکثر مردمان سقندیکلا،شاد و خوشحال بودند که از چنگ شیطانی مانند فرامرز شاه نجات پیدا کرده بودند و حال با خیالی راحت میتوانستند زیر سایه و حکومت عادلانه ی قباد کبیر،زندگی کنند.آنها نیز مردمانی یکتا پرست و خدا ترس بودند ولی از ترس فرامرز شاه،مجبور به سکوت و تقیه بودند ولی دیگر میتوانستند با دلی آسوده از اعتقاداتشان دم بزنند و ترسی از ماموران فرامرز شاه نداشته باشند

قباد کبیر،پس از گذشت یک هفته از جنگ،دستور داد که جشن بزرگی بر پا شود و همه ی مردمان در این جشن حضور پیدا کنند و پس از مدتها طعم شادی را بچشند.او مرد بسیار خوب و عدلی بود.با چشمانی سیاه و نافذ،ابروهای پیوسته ی زیبا،دماغی قلمی و صدایی مردانه،همراه با موهای بلند و که جذابیت این شاه جوان را صد برابر میکرد

 

حالا دیگر سقندیکلایی وجود نداشت بلکه این رودبارکلا بود که وسعتش چند برابر شده بود

جشن برپاشد و تمامی مردمان به شادی مشغول شدند.میوه میخوردند،از نوشیدنی ها مینوشیدند،با هم گپ میزدند و صد البته فرامرز شاه را لعن و نفرین کرده و بر قباد کبیر ، درود میفرستادند

:پس از دقایقی،قباد به روی جایگاه سخنرانی رفت و با عظمت خیره کننده اش مقابل مردم ایستاد و شروع به سخنرانی کرد

مردم شریف رودبارکلا،زین پس مردمان ستم دیده ی سقندیکلا،باید در آرامش و در کنار ما زندگی کنند.البته دیگر سقندیکلایی وجود ندارد لکن مردمانش اکنون در سایه ی حکومت الهی ابراهیم خلیل زندگی میکنند.مهمان نوازان خوبی باشید

:سپس عارف نامی رودبارکلا یعنی،میرزا قلی خان،فریاد زد

درود خداوند ابراهیم بر تو ای قباد کبیر و آقای ما.پس از این پیروزی عظیم،حال وقت این است تا دختری را به عقد و نکاح خود درآوری تا خدا از تو راضی باشد.

 

مردم،ناخداگاه شروع به دست زدن و هیاهو کردند و عرق شرم بر پیشانی قباد نشست و با خجالت تمام گفت: تا خدا چه بخواهد

 

مردان دست میزدند و ن کل میکشیدند و جشن آن روز در نهایت شکوه و جلال به پایان رسید

از فردای آن روز پیشنهادات زیادی به قباد شد ولی قباد پیوسته سعی داشت تا فعلا از زیر ازدواج فرار کند.او معتقد بود که هنوز وقتش نرسیده.مشاور قباد،که نامش مرتضی بود،سراسیمه وارد کاخ شد و فریاد زد: خانه خراب شدیم.بیچاره شدیم.خاک برسرمان شد

قباد که صدای شیون مرتضی را شنید،با دلهوره وارد محوطه ی کاخ شد و گفت: چه شده که اینچنین میکنی؟

بیچاره شدیم قربان-

اصل خبر را بگو.تو که مرا نصف عمر کردی-

.میرزا قربان،میرزا-

.و سپس های های شروع به گریستن کرد

میرزا قلی خان،به دیدار پروردگار شتافت.وی مردی با تقوا و از بزرگان آن منطقه بود.قباد بسیار به او علاقه و و ابستگی داشت.او معلم و استاد قباد نیز بود و قباد خود را مرید میرزا میدانست.او دین خود را مدیون میرزا بود.بارها از میرزا خواسته بود تا به کاخ بزرگ بیاید و در کنار آنها زندگی کند ولی میرزا به همان کلبه ی درویشی خود اکتفت نموده بود

میرزا قلی خان از دار دنیا تنها یک دختر داشت که تا به حال کسی او را ندیده بود حتی قباد که نزدیک ترین شاگرد میرزا بود

قباد،با شنیدن خبر مرگ میرزا،تعادل خویش را از دست داد و همانجایی که ایستاده بود روی زمین نشست.خدم و حشم دور قباد را گرفتند و سعی داشتند او را آرام کنند ولی قباد شدیدا بی تابی میکرد گویی پدر خود را از دست داده است.میرزا حکم پدری معنوی را برای قباد کبیر داشت

 

.دیگر کم کم قبر و خانه ی ابدی میرزا آماده بود.از قبل خودش آنجا را انتخاب کرده بود.کنار قدمگاه ابراهیم نبی(ع)

همه ی مردم جمع شده بودند و جماعت زیادی در آن منطقه برای تشییع پیکر پاک میرزا قلی خان ایستاده بودند.دختر میرزا قلی خان که نهال نام داشت،کنار قبر نشسته بود و به قبری خالی که تا لحظاتی بعد پیکر پدرش را پذیرا میشد مینگریست

ناگهان کسی فریاد زد: شاهنشاه،اسطوره ی دنیا،پیرو ابراهیم خلیل الله، قباد کبیر، وارد گورستان شدند. همه ی مردم به نشانه ی احترام تعظیم کردند ولی نهال بانوی روایت ما، از جای خود بلند نشد و حتی به پشت سر نیز نگاه نکرد

قباد آهسته از مرتضی پرسید که آن دخترک کیست؟

نهال است فدایت شوم.تنها دختر میرزا که سالیان سال از نگاه ها پنهان بود-

تو او را از کجا میشناسی؟مگر قبلا او را دیده بودی؟-

خیر قربان.امروز که برای  مهیا کردن مراسم به گورستان آمدم،دیدم این دخترک شیون و زاری میکند.نامش را پرسیدم و او خودش را معرفی کرد.من از طرف او از شما پوذش میطلبم بابت جسارتش

.ایرادی ندارد.او عزادار است.مبادا چیزی به او بگویید-

.چشم سرورم-

 

قباد در خواست کرد که خودش میرزا را دفن کند و همینطور هم شد. هنگامی که از قبر بیرون آمد،چشمش به نهال افتاد

دختری سپید روی و زیبا.گویی حوریان بهشتی در این دنیا تجلی کرده اند وقباد کبیر یک دل نه صد دل، عاشق نهال بانوی روایت ما شد

 

 

پایان قسمت اول

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ENGLISH FOR STUDENTS ذهنی زیباتر از چهره در راه مدرس پادشاه منم نمایندگی باتری سپاهان اندیمشک دستپخت ناب نصیرمجاب ریاضی را در کنار هم بهتر یاد بگیریم احمد یوسفی عشق و امید